به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته ای


که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته ای

نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد


که ز دستهای دعای بد به کمین تیغ دو دسته ای

سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی رسد


تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی که نخسته ای

به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب


تک و تازگرد نفس مبر به دری که آینه بسته ای

زگل تعلق این چمن به کجاست لالهٔ گوش من


چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته ای

ز فضولی هوس بقا شده ای به عبرتی آشنا


مژه گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته ای

نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت


به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته ای

نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم


به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته ای

چه بلاست بیدل بی خبر که به ناله هرزه شدی سمر


همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته ای